هیچ کس نمیدانست من یک غول مهربان دارم. غولی با قالیچهی پرنده. هیچ کس نمی دانست قرار است من و غولکم سوار قالیچه بشویم و برویم آسمان گردی.
آن روز صبح زود از رختخواب بیرون آمدم و یواشکی رفتم بالای پشت بام.
او سوار بر قالیچه ی پرنده نرم و آهسته پایین آمد. برایش دست تکان دادم و سلام کردم. جوابم
را درست نداد. غمگین بود. گفتم: «چی شده! »
سرفه ای کرد و گفت: «این شهر است که شما دارید؟ »
گفتم: «چرا؟ »
گفت: ...
- Currently 5/5 Stars.
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
بازدید: 909
امتیاز: 5 با 1 رای